امروز که دارم می نویسم تقریبا یک هفته از ازدواجمون گذشته. شنبه 23 آذر اخرین روزهای پاییز قرارمون به وقت ساعت 6 بود. رفتم دنبالش خیلی زیبا شده بود از همیشه زیباتر با لباس هایی سفید و گل های صورتی. یک جعبه شیرینی خریدم و راه افتادیم تا خود رسیدن به دفتر ازدواج احساس می کردم همه چی یک رویا بوده. تمام لحظه های شیرین و روزهای سخت این سه سال رابطمون در ذهنم مرور می شد. تا رسیدم و رفتیم داخل مامان بابای مریم زودتر رسیده بودن اونا هم خوشحال بودن و بعدش منتظر شدیم مامان و بابای منم برسن. دل تو دلم نبود تا رسیدن و داستان عاشقی ما از نو شروع شد. عهد بستیم بر وفاداری عهد بستیم بر دوست داشتن، عهد بستیم بر عشق و زیبایی.
خیلی خیلی خوشبختیم که همو داریم. توی این روزهای بی عشقی خوشحالیم که عشق پاکمون به ازدواج ختم شد و قراره همیشه کنار هم باشیم و کلی داستان قشنگ دیگه بسازیم.
هم ,روزهای ,عهد ,بستیم ,یک ,های ,عهد بستیم ,بستیم بر ,و داستان ,داستان عاشقی ,عاشقی ما
درباره این سایت